سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زاغک نامه
 

با سلام.در این ایام که در مراحل حذفی جام جهانی به سر میبریم،باید یه انتقادی به برنامه ریزان صدا و سیما بکنم.یعنی چی که سریال خنکشون رو بین فوتبال پخش میکنن و نمیذارن کارشناسان فوتبالی حرف بزنن؟


[ یادداشت ثابت - دوشنبه 93/4/10 ] [ 11:13 عصر ] [ سپهر ] [ نظر ]

 

چه کسی است که با جوکر اشنا نباشد؟تعداد کمی!ولی من اینجا قصد دارم شما رو بیشتر با جوکر اشنا کنم.جوکر ادم بامزه ای در فیلم ها و کمیک های بتمن است که هدفش فقط کمک به مردم است!این جمله از نظر من صحیح است!چون اینجوری به بقیه ی مردم نشان می دهد به بتمن اعتماد نکنید و به فکر حفظ جان خود باشید.در فیلم شوالیه تاریکی در ان سکانسی که میره پیش خلافکارا و میگه من با پول بتمنو از سر راتون برمیدارم،یکی از بهترین سکانس های فیلم است.چون اولش که میاد یکی از خلافکارا ازش میپرسه چرا نباید تورو بکشم؟جوکر هم جواب میده:شعبده بازی چطوره؟بعد یک خودکار که سرش تیزه رو روی میزه میذاره و بعدم سر خلافکاری رو که بهش حمله میکنه روی توی تیزی میکنه!بعدم میگه:جی جی جی جینگ!خودکار غیب شد!

این مقدمه ای بود از جوکر.کسی که چه تو کمیکا و چه تو فیلما اگه مرده همیشه با خنده مرده!من هروقت فیلم شوالیه تاریکی رو میبینم کلی خندم میگیره و کلی به کارای جوکر میخندم!مثلا یه جاش که تو زندان بود از نگهبان میپرسه:چند تا از همکاراتو کشتم؟ -شیش تا. -سیییس تا! این سیس تارو هم با لحن بچگانه گفت.جوکر از اولین کمیک بتمن بوده و دشمن شماره یک بتی است.جوکر هیچ یار درجه یکی نداره و همیشه موقعی که میخواد خودشو مظلوم نشون بده قیافه حق به جانبی میگیره.بیشتر وقتا هم زیر لبش شعر زمزمه میکنه.چون چیزی برای از دست دادن نداره و از چیزی نمیترسه با کله تو دل دشمن میره و به هدفش میرسه.جوکر نسبت به شایر شخصیتا شخصیت عمیق تری داره.مثلا مستر پنگوئن که یه ادم نکبت شونه گرد چاقیه که فقط به دنبال پوله.یا شیطان سبز تو اسپایدر من که هدفش به دلیل نامعلومی فقط کشتن اسپایدر منه.ولی جوکر هییچ خصومت شخصی با بتی نداره و یجاش میگه:تو منو نمیکشی چون تو ادم خوبی هستی.و من،تورو نمیکشم چون تو خیییییییییییییییییییلی سرگرم کننده ای! پس بنده خدا ادم منطقی و معقولیه.بهترین بازیگرشم هث لجر بود که در بیست و هشت سالگی به دلیل اور دوز فوت کرد.جوکر در صحنه ای که دو گروه از ادمارو تو دوتا کشتی قرار میده و تو جفتشون چاشنی کشتی دیگه رو گذاشته بودن و سپس از بلندگو گفت:یه ربع وقت دارین تا کشتی دیگه رو بترکونین.کسی که کشتی دیگه رو بترکون زنده میمونه وگرنه جفتتون میمیرین.توصیه میکنم بجنبین چون ممکنه اعضای کشتی دیگه به اندازه شما شریف نباشن و زودتر چاشنی رو بکشن!


[ یادداشت ثابت - شنبه 92/8/26 ] [ 10:22 عصر ] [ سپهر ] [ نظر ]

"امشب باید زحماتمو به نتیجه برسونم.یا الان یا هیچوقت.بعد از دوماه نقشه کشی باید موفق بشم."

این ها حرف هایی بودن که من شب قبل از فرار از زندان عراقیهای جانی با خودم میگقتم.قرار بود من . حاج اکبر فرار کنیم و با اطلاعاتی که از بودن در اینجا بدست اوردیم با نیروهای خودی همه اسیرا رو ازاد کنیم.شش ماه ازگار تو این زندون پوسیدم . اگه فرار نکنم حالا حالاها توشم.از دوماه پیش که زندانمونو عوض کردن و اوردنمون به اینجا تصمیم فرار به سرم زد.چون اینجا امنیتش ضعیفه و اگه کسی زرنگ باشه میتونه فرار کنه.فقط چهارتا نگهبان در طول شب فعالن و دوازده نفر دیگه جاهاشونو باهاشون عوض میکنن.این زندان چون گنجایش هشتاد نفرو داره و در اول هم زندان نبوده و الان دارن به عنوان یک مکان موقت ازش استفاده میکنن امنیتش ضعیفه و میشه فرار کرد.بعثی های جانی حدود 150 نفرو تو این زندان کوچیک چپوندن.باید فرار کنم و بعدش بقیه رو هم نجات بدم.

@@@@@@@@@@@

دوساعت قبل شروع فرارمون بود و من کلی استرس داشتم.کمی قبل از زیر قرآن رد شدیم و با همه ی بچه ها خداحافظی کردیم.به همشون امیددادیم که نجاتتون میدیم.قبل از ما حدود دوهفته پیش یک نفر قصد فرار داشت که اسمش مهران بود.نقششو به ما گفته بود و قرار بود مارو ازاد کنه.ولی گم شد.شایدم فرار کرد و فکر نجات ما نبود.ممکن هم بود گرفته باشنش.ولی بهتره این اتفاق نیفتاده باشه چون نقشه ماهم تقریبا مثل اونه.تقریبا بی نقص.چون توی سلولا دستشویی نداره ما باید به دستشویی خارج از بازذاشتگاه بریم.پس نصفه شب من به هوای دستشویی از نگهبان سلولا میخوام منو به دستشویی ببره.همین که درو باز میکنه چند نفر میگیرنش و قبل از این که بتونه کاری کنه بیهوشش میکنن.بعد من اکبر به ارامی به در پشتی میریم.در هنگامیکه نگهبانا میخوان شیفتاشونو عوض کنن به سرعت به سمت سیم خاردارای کوتاه میریم و با قلاب و ملافه بالا میریم و اونورش میپریم.بعد از فرستادن صلوات همه رفتیم بخوابیم.قبل از خواب اکبر به من گفت:اگه از اینجا بریم یه گوسفند نذر میکنم.راستی بهتر نیست کس دیگه رو به این ماموریت خطیر بفرستیم؟ خنده ای کردم و گفتم:بذار صوابش برای خودمون باشه حاجی!تازه زود تر از بقیه هم میایم بیرون.اینو گفتم و رفتم کمی قبل از خواب قرآن بخونم.اون موقع متوجه نبودم که پیشنهاد اکبر چقدر بجا بود.

@@@@@@@@@@@

باتوم نگهبانو برداشتم تا شاید به دردم بخوره.یه ربع دیگه موقع تعویض شیفت در پشتی بود.نیم ساعت دیگه هم نگهبان سلولا.خدارو شگر تا قبل از اینکه از جریان بیهوش شدن نگهبان با خبر بشن ما فرار کردیم.به سرعت به سمت سیم خاردارا رفتیم و منتظر شدیم.

الان موقعشه!اکبر با گفتن این حرف منو از حالت چرت دراورد.نگاهی به اطرافم انداختم و تسبیحمو که قبل از چرت داشتم باهاش صلوات میفرستادم تو جیبم گذاشتم.همینکه نگهبان چند متر اونطرف رفت تا جاشو با نگهبان عوض کنه عین موش از کنارش رد شدیم.سریع قلاب گرفتیم و بالا رفتیم.اکبر در حالی که داشت زیر لب آیت الکرسی میخواند رفت روی دستم و با ملافه پرید بالای سیم خاردار.بعدم دستمو گرفت و منو کشید بالا.به ارامی پایین امدم و همین که خواستم قدمی بردارم تو تاریکی توی چیزی پرت شدم.فکر کنم یک چاله ی خیلی بزرگ بود.با بلند شدن صدای فریادم نگهبان با زدن اژیر خطر همه ی نگهبانارو بیدار کرد و به این سمت امدند.چقدر کوته فکر بودم!اونجا خیلیم بی صاحب نبود.اون خندق بزرگ رو برای ادمایی مثل ما گذاشته بودند.دونفر به طرفم امدند و من رو که سرم خون میریخت رو کولشون گذاشتند و بردندودیگر چیزی نفهمیدم

@@@@@@@@@

بعد از اینکه فریاد رضا رو شنیدم اومدم برگردم که دیدم کار احمقانه ای است. پس من هم سریع پایین پریدم وبا احتیاط با اینکه نمیدیدم چاله کجاست اون رو دور زدم.وقتی صدای سرباز هارو شنیدم با تمام سرعت دویدم.از دور دیدم که از تو چاله درش اوردن.اومدم برگردم و فریاد بزنم ولی دیدم که منم میگیرند.با نقشه ای که داشتم رفتم تا نیروهای خودمون رو پیدا کنم.

 


[ یادداشت ثابت - یکشنبه 92/8/6 ] [ 2:4 عصر ] [ سپهر ] [ نظر ]

 

خفه نشی یه وقت!

 

 

 

در اینجا میخواهم حرفی از نویسنده ای بزنم که تقریبا بیشتر از ده ساله که کارش گرفته و همین جور داره پیتزا و چلو مرغ میریزه تو اون خندق بلای تپلش(ایشالا کوفتش بشه).منظورم"دارن شان" (که البته اسم واقعیش نیست و احتمالا اسم اصلیش جک خله و جانی تنبله است) است که از سال 2001 به این ور داره پول پارو میکنه. ادامه مطلب...

[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/8/2 ] [ 11:6 صبح ] [ سپهر ] [ نظر ]

ای گاو قشنگ خال خالی

ای شیر تو از خواص خالی

روزی که شدی گاو نگفتی

از چشم غریبه ها میفتی؟

شیر تو پر از اب نبوده

یک نفر به ان اب افزوده

اری پسر حسن قلی خان

ان جوان دم کلفت اعیان

ای گاو نجیب سر به راهم

افتاده کنون به تو نگاهم

کاری بکن از سر رفاقت

من هم بکنم به درس عادت

هم قبول و هم ممتاز گردم

مثل تو عزیز و ناز گردم


[ یادداشت ثابت - دوشنبه 92/7/30 ] [ 1:45 عصر ] [ سپهر ] [ نظر ]
   1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 176547