سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زاغک نامه
 

"امشب باید زحماتمو به نتیجه برسونم.یا الان یا هیچوقت.بعد از دوماه نقشه کشی باید موفق بشم."

این ها حرف هایی بودن که من شب قبل از فرار از زندان عراقیهای جانی با خودم میگقتم.قرار بود من . حاج اکبر فرار کنیم و با اطلاعاتی که از بودن در اینجا بدست اوردیم با نیروهای خودی همه اسیرا رو ازاد کنیم.شش ماه ازگار تو این زندون پوسیدم . اگه فرار نکنم حالا حالاها توشم.از دوماه پیش که زندانمونو عوض کردن و اوردنمون به اینجا تصمیم فرار به سرم زد.چون اینجا امنیتش ضعیفه و اگه کسی زرنگ باشه میتونه فرار کنه.فقط چهارتا نگهبان در طول شب فعالن و دوازده نفر دیگه جاهاشونو باهاشون عوض میکنن.این زندان چون گنجایش هشتاد نفرو داره و در اول هم زندان نبوده و الان دارن به عنوان یک مکان موقت ازش استفاده میکنن امنیتش ضعیفه و میشه فرار کرد.بعثی های جانی حدود 150 نفرو تو این زندان کوچیک چپوندن.باید فرار کنم و بعدش بقیه رو هم نجات بدم.

@@@@@@@@@@@

دوساعت قبل شروع فرارمون بود و من کلی استرس داشتم.کمی قبل از زیر قرآن رد شدیم و با همه ی بچه ها خداحافظی کردیم.به همشون امیددادیم که نجاتتون میدیم.قبل از ما حدود دوهفته پیش یک نفر قصد فرار داشت که اسمش مهران بود.نقششو به ما گفته بود و قرار بود مارو ازاد کنه.ولی گم شد.شایدم فرار کرد و فکر نجات ما نبود.ممکن هم بود گرفته باشنش.ولی بهتره این اتفاق نیفتاده باشه چون نقشه ماهم تقریبا مثل اونه.تقریبا بی نقص.چون توی سلولا دستشویی نداره ما باید به دستشویی خارج از بازذاشتگاه بریم.پس نصفه شب من به هوای دستشویی از نگهبان سلولا میخوام منو به دستشویی ببره.همین که درو باز میکنه چند نفر میگیرنش و قبل از این که بتونه کاری کنه بیهوشش میکنن.بعد من اکبر به ارامی به در پشتی میریم.در هنگامیکه نگهبانا میخوان شیفتاشونو عوض کنن به سرعت به سمت سیم خاردارای کوتاه میریم و با قلاب و ملافه بالا میریم و اونورش میپریم.بعد از فرستادن صلوات همه رفتیم بخوابیم.قبل از خواب اکبر به من گفت:اگه از اینجا بریم یه گوسفند نذر میکنم.راستی بهتر نیست کس دیگه رو به این ماموریت خطیر بفرستیم؟ خنده ای کردم و گفتم:بذار صوابش برای خودمون باشه حاجی!تازه زود تر از بقیه هم میایم بیرون.اینو گفتم و رفتم کمی قبل از خواب قرآن بخونم.اون موقع متوجه نبودم که پیشنهاد اکبر چقدر بجا بود.

@@@@@@@@@@@

باتوم نگهبانو برداشتم تا شاید به دردم بخوره.یه ربع دیگه موقع تعویض شیفت در پشتی بود.نیم ساعت دیگه هم نگهبان سلولا.خدارو شگر تا قبل از اینکه از جریان بیهوش شدن نگهبان با خبر بشن ما فرار کردیم.به سرعت به سمت سیم خاردارا رفتیم و منتظر شدیم.

الان موقعشه!اکبر با گفتن این حرف منو از حالت چرت دراورد.نگاهی به اطرافم انداختم و تسبیحمو که قبل از چرت داشتم باهاش صلوات میفرستادم تو جیبم گذاشتم.همینکه نگهبان چند متر اونطرف رفت تا جاشو با نگهبان عوض کنه عین موش از کنارش رد شدیم.سریع قلاب گرفتیم و بالا رفتیم.اکبر در حالی که داشت زیر لب آیت الکرسی میخواند رفت روی دستم و با ملافه پرید بالای سیم خاردار.بعدم دستمو گرفت و منو کشید بالا.به ارامی پایین امدم و همین که خواستم قدمی بردارم تو تاریکی توی چیزی پرت شدم.فکر کنم یک چاله ی خیلی بزرگ بود.با بلند شدن صدای فریادم نگهبان با زدن اژیر خطر همه ی نگهبانارو بیدار کرد و به این سمت امدند.چقدر کوته فکر بودم!اونجا خیلیم بی صاحب نبود.اون خندق بزرگ رو برای ادمایی مثل ما گذاشته بودند.دونفر به طرفم امدند و من رو که سرم خون میریخت رو کولشون گذاشتند و بردندودیگر چیزی نفهمیدم

@@@@@@@@@

بعد از اینکه فریاد رضا رو شنیدم اومدم برگردم که دیدم کار احمقانه ای است. پس من هم سریع پایین پریدم وبا احتیاط با اینکه نمیدیدم چاله کجاست اون رو دور زدم.وقتی صدای سرباز هارو شنیدم با تمام سرعت دویدم.از دور دیدم که از تو چاله درش اوردن.اومدم برگردم و فریاد بزنم ولی دیدم که منم میگیرند.با نقشه ای که داشتم رفتم تا نیروهای خودمون رو پیدا کنم.

 


[ یادداشت ثابت - یکشنبه 92/8/6 ] [ 2:4 عصر ] [ سپهر ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 174575