سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زاغک نامه
 

 

بدشانسی

وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت .

 چشمهایم را باز کردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده .

او گفت : " آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید . حالا در بیمارستان در امان هستید "

با ضعف پرسیدم : " من کجا هستم ؟ "

زن گفت : " در ناگازاکی "

 الن ایی.مه یر

 

در باغ

 

زن در باغ ایستاده بود که دید مرد به طرفش می دود .

‹ تینا ! گل من ! عشق بزرگ زندگی من ! ›

 مرد عاقبت این کلمات را بر زبان آورده بود .

‹ اوه ، تام ! ›

 ‹ تینا ، گل من ! ›

 ‹ اوه ، تام ! من هم تو را دوست دارم ! ›

 تام به زن رسید ، به زانو افتاد ، و به سرعت او را کنار زد .

‹ گل من ! تو روی گل سرخ برنده جایزه من ایستاده ای !! ›

 هوپ ای تورس

 

قسم به خون

 

‹ اِم ، می تونی یک راز رو نگه داری ؟›

‹ معلومه ›

‹ به خون قسم می خوری ؟ ›

 ‹ ببین تی ... ›

‹ آهان ، دکتر ، یادم رفته بود . از وقتی که از خونه رفتی ، راه و رسم زندگیت خیلی بهتر از ما شده . ›

اِمت آهی کشید و دستش را دراز کرد . وقتی تیغ چاقوی برادرش سرخ شد ، ناله ای کرد و چهره در هم کشید .

‹ خب ، رازت چیست ؟ ›

خون بین انگشت شست هر دو جریان یافت .

‹ اِم ... می دونی ، من ایدز گرفتم رفیق .›

 جو هابل

مرگ در بعد از ظهر

 

« لویی ، از پشت آن درخت بیرون بیا تا بتوانم مغزت را داغان کنم .»

 « جرات نداری ماشه را بکشی »

« دل و جرات من خیلی بیشتر از مغز توست »

« تونی ، تو عوضض مغز ، بادام زمینی داری ، بنگ ! »

 « ... این هم یکی دیگر! »

بنگ !

« ... ویکی دیگر! »

بنگ !

« لوئیس ، تونی ، شام ! »

 « آمدیم ، مامان ! »

پرسیلا منتلینگ

 

نقشه های شکست خورده

 

آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قراردادهایشان خبر می داد .

 زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد . آشپزخانه بوی گاز می داد .

 روی میز کار شوهرش نامه ای پیدا کرد .

‹ ... پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود ... ›

مونیکا ویر

مهمانی یک میلیون دلاری

 

با آخرین دلاری که داشت جایزه بخت آزمایی ده میلیون دلاری را برد . بعد از برنده شدن ، همراه دوستان خیابانیش یک مهمانی برپا کرد که دو هفته طول کشید و در طی چارلی از شدت افراط در خوشگذرانی مرد .

میلیونها دلار ثروت او به نفع دولت ضبط شد ، اما نام او تا ابد به عنوان بزرگترین مهمانی دهنده در مین استریت ، زنده خواهد ماند .

.... راستی نام او چه بود ؟؟؟

دیک اسکین


 

 

قایم باشک

 

پسرک بالاخره حسابی نشانشان می داد . بهترین جارا برای پنهان شدن انتخاب کرده بود . عاقبت همه آنها اعتراف می کردند که او بازی را بهتر از هر کس دیگر بلد است . وقتی او را پیدا می کردند برایش دست می زدند .

گیج ها . اینقدر خنگ بودند ؟ باید اول از همه اینجا را می گشتند . خیلی ساده است !

این جا توی این یخچال پرت افتاده و فراموش شده .

داگلاس ال هاسکینز

مراسم

 

مرد او را از زمانی که دختر کوچکی بود می شناخت . او زیباترین دختر دنیا بود و عمیقا دوستش داشت . روزگاری او بت دختر بود . اما حالا مرد دیگری داشت دختر را از دست او می گرفت .

چشم ها برق زدند ، مرد با ملایمت گونه های دختر را بوسید ، لبخند زد و دست او را به دست داماد داد .

مارک ترنر

پی نوشت : داستانهای کوتاه به ما این فرصت رو میده تا از دید خودمون داستان رو تعبیر کنیم . من این داستان رو از این دید نگاه می کنم : پدری که همیشه قهرمان بزرگ دختر کوچولوشه و دختر با هر شکلی برای پدر زیباترینه . اما بالاخره یک روز دختر باید بره تا خوشبختیشو در جای دیگه ای پیدا کنه . 

پدر دست دخترش رو در مراسم ازدواج به دست داماد میده و دخترش رو به او میسپره . 


 

 

مادربزرگ و قاتل تبر به دست

 

قاتل دیوانه تبر به دست به خانه نزدیک شد . همه محله را غارت کرده بود ، کیسه غنایمش تقریبا پر شده بود .

زن سالخورده ، توی خانه ، تنها نشسته بود و بافتنی می بافت . قاتل تبر خون آلودش را بلند کرد و زنگ ایوان را به صدا در آورد . پیرزن آهسته در را باز کرد و به صورتش نگاهی انداخت .

پسر کوچولو فریاد زد : " چیزی بده و جونت رو خلاص کن ! "

دایان الیوت

 

بچه هایی که در جشن هالووین برای گرفتن خوراکی به خانه های همسایه ها سر می زنند این جمله را به صاحبخانه می گویند . در این جشن بچه ها خود را به شکلهای ترسناکی در می آورند .


 

 

در فقدان کلمات

 

پدرش داشت از آلزایمر می مرد . یک روز , وقتی برای صرف صبحانه روز یکشنبه , با قدمهایی لرزان وارد رستوران می شد , او در را برایش باز نگه داشت . آقای سالخورده تری که داخل رستوران بود به مرد کمک کرد و زیر لب به او گفت : " تو پسر خوبی هستی "

بعد از مرگ پدرش همیشه آن کلمات را به یاد می آورد , می دانست اگر پدرش به اندازه کافی توان داشت همین را می گفت .

یی.کارل فولک پسر

همین یک سال پیش بود

 

وقتی داگ ایستاد و از بالا به جویی خیره شد نسیم ملایمی وزید .

 داگ گفت : " سلام جویی"

 سکوت هر دو را احاطه کرده .

 " جویی متاسفم . نمی خواستم اینطور بشود نمیخواستم . راستی جویی کریسمس مبارک "

داگ یک شاخه گل روی قبر جویی گذاشت و کمی دور شد .

داگ پرسید : " می توانی روزی مرا به خاطر اینکه مست پشت فرمان نشستم ببخشی ؟ "

گریس کاگویمباگا

 


[ یادداشت ثابت - جمعه 92/7/6 ] [ 7:43 عصر ] [ سپهر ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 174682